کجا رفته بودی که از رد تو
یه رویای نزدیک با من نماند
یه آغوش خسته یه حس لطیف
از این خواب تاریک با من نماند
از این هیاهو سفر نکردم
ترسیدم این عشق پایان گیرد
نشد شبی که سحر نکردم
مگر که آتش در جان گیرد
نفس کشیدم که تیر آهم
تو را به حسرت نشانه سازد
خوشا سری که با تو سامان گیرد
من بی تو ویرانم
پنهانی در جانم
من از تو دوری نمی توانم