خدایا وحشت تنهایم کن
کسی با قصه ی من اشنا نیست
در این عالم ندارم هم زبانی
و صد انبوه منالم روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالین چراغی کس نه افروخت
نیامد ماه تابم بر لب بام
لعنت به این همه بی دان گیسو
به رویم نمی خندن امیدم
شراب زندگی در سراغم نیست
نه شعرم می دهد به عالم
که به غیر از شعر غم در دفترم نیست
که به غیر از شعر غم در دفترم نیست
بیا ای مرجانم بر لبه بامم
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی بر بالین بی افروز
بیا شعری به تابوت بیابید
بیا ای مرجانم بر لبه بامم
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی بر بالین بی افزو
بیا شعری به تابوت بیابید
دلم بر سینه کوبد بر دیوار
که این مرگ است بر در می زند مشت
بیا ای هم زبان جاوادانی
که امشب وحشت تنهاییم مشت
که امشب وحشت تنهاییم مشت