رسانه نوا – هفته گذشته فیلم مستند «Eric Clapton: A Life in 12 Bars» به کارگردانی لیلی فینی زانوک درباره اریک کلپتون گیتاریست مشهور و افسانهای در سینماهای انگلیس اکران شد. در پی اکران این مستند روز ۹ ژانویه (برابر با ۱۹ دی) رادیو بی.بی.سی با این موسیقیدان گفتگو کرد. این گفتگو به دلیل یک جمله حساس باعث حواشی بسیاری شد. کلپتون در این گفتگو اعلام کرد که در دهه هشتم زندگیاش در حال از دست دادن شنوایی است. دهها رسانه به این گفتگو پرداختند و این اتفاق به شکل خبری مهمی در اغلب رسانه ها مخابره شد. به دلیل اهمیت این موضوع مصاحبه رادیویی اریک کلپتون با رادیو بی.بی.سی را به طور کامل ترجمه کردیم. کلپتون البته تنها یک جمله درباره بیماریاش میگوید و بیشتر درباره زندگی شخصی ، علاقمند شدنش به موسیقی و به طورکلی فیلم مستند مذکور صحبت کرده است.
سلام اریک
کلپتون : سلام
چطوری؟
کلپتون : خوبم استیون ممنون.. سلامکردنمان تمام شد (با خنده)؟
بله (با خنده)
کلپتون : من قرار است با تو مصاحبه کنم یا تو با من؟
(میخندد) این که خیلی عالی است. من هیچ مشکلی ندارم. اما اجازه بده من اول چند تا سوال بپرسم. اگر اشکالی ندارد؟ فیلم را دیدم. خیلی تاثیرگذار بود. حداقل چیزی که میتوان گفت این است که تو در زندگی فراز و فرودهای زیادی داشتهای. اجازه بده به اول اول برگردیم. همانطور که در فیلم آمده متوجهام که [اولین مواجههات با موسیقی] از طریق برنامۀ دائی مک در بیبیسی بوده اما میخواهم بپرسم مشخصا اولین خاطرهای که از گیتار و موسیقی داری چیست؟
کلپتون: در اوایل نوجوانیام برنامههایی بودند که امروز وقتی به آنها نگاه میکنیم شاید مسخره به نظر برسند اما همین برنامهها من را با دنیای راکاندرول آشنا کردند. دائی مک اولین برنامهای بود که من در آن بلوز جدی و آراندبی گوش دادم. موسیقی افرادی مثل مادی واترز، هاولین ولف، بو دیدلی که در کنار بادی هالی، الویس و جری لی لوئیس پخش میشد.
فکر میکنی چه چیزی تو را بهجای پاپ به سمت موسیقی بلوز کشاند؟
کلپتون: درک من از موسیقی پاپ این بود که موسیقیِ خیلی سادهای است و من هیچ احترامی برای چیزهای ساده قائل نبودم. چیزهای دشوار برایم جذابتر بود مثل نوازندگی بلوز و در لایههای پایینتر چیز دیگری هم در بلوز وجود داشت که من با آن همذاتپنداری میکردم. موضوع تفریح و خوشگذرانی و مسخرهبازی درآوردن نبود، موضوع حتی سرگرمی هم نبود. من از آن چیزها خسته شده بودم. سرگرمیهای متداول در فضای بعد از جنگ احمقانه شده بود. اما این چیز جدیدی که پیدا شده بود خیلی عمق داشت.
چرا چنین حسی داشتی؟ آیا بهخاطر فضایی بود که در آن بزرگ شده بودی؟
کلپتون: مادرم با پدرم که کانادایی بود در طول جنگ آشنا شد. فکر کنم سال ۱۹۴۴ بود. این اتفاق متداولی در آن زمان بود. پایگاههای هوایی زیادی در سرتاسر انگلستان وجود داشت که کاناداییها، امریکاییها و لهستانیها در آن جشن میگرفتند و این تنها راه برای سپریکردنِ آن دوران بود و من هم ماحصل آن دوران هستم. در واقع نتیجه این بود که من و خیلی از کودکانی که مثل من بزرگ میشدند کودکیِ دشواری را پشت سر میگذاشتند و موسیقی تنها عصای دست ما بود.
تا جایی که من میدانم تو را پدربزرگ و مادربزرگت بزرگ کردند و کسی که او را خواهر خودت میدانستی درواقع مادرت بود.
کلپتون: بله. در دوران کودکی خیلی او را نمیدیدم، فقط شاید چندباری ملاقات کردیم. بعدها، وقتی حدودا ۹ سال داشتم، یک روز از او پرسیدم که آیا میخواهد واقعا مادر من باشد یا نه و او جواب رد داد. این قضیه بهشدت من را رنجاند. نمیدانم چه انتظاری داشتم اما فکر کنم ته ذهنم این بود که جواب مثبت میدهد.
فکر نمیکنی همین مسئله در تبدیل شدنِ تو به هنرمندی که امروز هستی موثر بوده است؟
کلپتون: شکی نیست. در آن دوران دلم برای خودم میسوخت و تنها چیزی که در نهایت برایم باقی مانده بود موسیقی بود. فقط آراندبی و موسیقی سیاهها نبود بلکه راکاندرول و افرادی مثل جری لی لوئیس و بادی هالی هم بودند. این آدمها درست بهاندازۀ هاولین ولف و مادی واترز و رابرت جانسون برایم مهم بودند. مسئله فقط موسیقیِ دارای عمق بود.
خیلی جالب است که تو دربارۀ انواع موسیقیها صحبت میکنی. در فیلم هم دربارۀ بیبی کینگ و یک سری آدمهای دیگر صحبت کردهایی. حتی جایی به موسیقی هندی هم اشاره میکنی…
کلپتون: نمیدانم چرا ولی آن زمان خیلی موسیقی هندی از رادیو نمیشنیدیم. موسیقی خاورمیانهای هم خیلی از رادیو پخش نمیشد، یا حتی موسیقی اروپای شرقی. همۀ آنها از دید من، به عنوان یک موزیسینِ درحالرشد، با موسیقی بلوز مرتبط بودند. فکر میکنم بهخاطر این بود که گامهای موسیقی هندی و خاورمیانهای خیلی به گامهای موسیقی بلوز نزدیک هستند. در آنها نوعی از نت سفید نواخته میشود. البته این یک بحث تئوریک است. اما من این مشابهتها را شنیدم.
در فیلم، تو سراسرِ لندن را میگردی تا گیتاری پیدا کنی که بتوانی صدای موسیقی هندی را از آن درآوری…
کلپتون: بله. کاری که من میخواستم بکنم ایجاد sustain بود. گیتارهای زیادی هستند که صدای خوب تولید میکنند اما sustain ندارند. آن گیتاری که من پیدا کردم این خاصیت را داشت که اگر آمپلیفایر را تا آخر زیاد میکردی میتوانستی sustain ایجاد کنید. هرچند بعضی اوقات صدا اکو میشد. اما هرازگاهی میتوانستی کاری کنی که نت را نگه دارد و این برای من شبیه موسیقی هندی بود.
یک صحنۀ خیلی بینظیر در فیلم هست که توضیح میدهی میکروفون را جایی قرار میدادی که به نظر میرسید در کنسرت هستی و برای همین یک بار مجبور شدی با مهندسین صدای استودیو رفتار تندی کنی.
کلپتون: من حیرتزده شده بودم که آنها آنقدر ناآگاه بودند و فکر میکردند این کار درستی است.
توضیح میدهی که چه اتفاقی افتاد؟
کلپتون: من آنقدرها در استودیو نبودم. بیشتر در سفر بودم و این دورهای است که با جان میر کار میکردم. ما در سراسر انگلستان اجرا داشتیم. کم و بیش هر شب در کلابها میزدیم. و راهی پیدا میکردیم تا صدای اجرایمان خوب باشد. بلندی صدا و تنظیم و همه چیزهایی دیگری که میشد به آن فکر کرد مد نظرمان بود. اما استودیو به این شکل نبود بلکه بیشتر شبیه یک آزمایشگاه بود. انگار که زیر میکروسکوپ هستی. آنها میخواستند همه چیز را از هم جدا کنند. مهندسین صدا دوست داشتند همۀ سازها از هم جدا باشند و وقتی یکی از سازها در حال نواختن بود صدای دیگری شنیده نشود اما تجربۀ من میگفت که در بلوز، هنگام ضبط، در غالب موارد فقط یک میکروفون وجود دارد. اما آنها هیچ ایدهای نداشتند که من چه میگویم چون احتمالا تجربۀ ضبط موسیقی کلاسیک را داشتند یا موسیقی پاپ که روی آن صداگذاری میشود. اما چیزی که من میخواستم این بود که ضبط شبیه اجراهای کلاب باشد.
بله. وقتی فیلم را میبینیم این را متوجه میشویم…فکر میکنم در طول این سالها، زمانهای زیادی هست که تو از خودت در فراری اما انگار در این سالهای اخیر دیگر اینطور نیست. درست است؟
کلپتون: (میخندد) من به مدت بیست سال یک آدم غیرقابل تحمل بودم و نمیتوانید تصور کنید که بهطور روزانه چقدر الکل مصرف میکردم…
آیا وقتی به عقب نگاه میکنی فکر میکنی بدون آن روزها هم میتوانستی موسیقیای را که تولید کردی تولید کنی؟
کلپتون: به نظر من گذشتهام نقطۀ قوت من است چون میتوانم به دیگران نشان بدهم که حق انتخابی وجود دارد حتی وقتی آنقدر مینوشی. در محلهای که من زندگی میکردم آدمهایی بودند که مینوشیدند و مینوشیدند ولی وقتی به خانه میرفتند دیگر ادامه نمیدادند. منظورم را میفهمی؟ و من جزو آن گروه بودم. بنابراین وقتی زمان آن رسید که دیگر ننوشم باید یاد میگرفتم که چطور بزرگ شوم.
وقتی توانستی گیتاریستهای افسانهای زندگیات را ببینی چه حسی داشتی؟ در فیلم صحنهای با چاک بری داری. یا مثلا با بیبی کینگ صمیمی بودی…
بعضی از بهترین تجربیات من با بادی گای و بیبی کینگ رقم خورد چون آنها من را به عنوان همکار و همسطح خود پذیرفتند که افتخار و امتیاز بزرگی برای من بود.
یک بار گفتی یا از طرف تو گفتهاند که خیلی طرفدار ایدۀ خداوند گیتار و اینجور چیزها نیستی و هرگز نمیخواستی خدای گیتار باشی .چیزی که میخواستی این بود که به چشم همکار به تو نگاه کنند. آیا این صحت دارد؟
کلپتون: اگر آن روزها در کلابها بودی میدیدی که من بیشتر عقب صحنه میچرخیدم. دوست داشتم نزدیک سکشنِ ریتم بایستم. دوست داشتم احساس کنم که در بطن صحنه و آن چیزی که در حال اتفاقافتادن است هستم. دوست نداشتم جلوی صحنه باشم. این حسی است که به کل ماجرا داشتم.
تو یک سری تیشرتها و مدل موهای جالب داشتی که در این فیلم دربارۀ آنها حرف میزنی. توضیحی در این باره میدهی؟
کلپتون: فروشگاهی در انتهای کینگز رود بود که Granny Takes a Trip نام داشت. در واقع دو تا بوتیک در لندن وجود داشت یکی Hung on You که مایکل رینی آن را راه انداخته بود و دیگری Granny Takes a Trip که جان پیرس و نایجل ویموس راهاندازی کرده بودند. همۀ آنها از همین مکانها میآمد.
ما داریم دربارۀ زندگی اریک کلپتون و فیلم Eric Clapton: A Life in 12 Bars صحبت میکنیم که این جمعه اکرانش شروع شده است. حدس میزنم همگی این فیلم را تا آخر دیدهایم. مردم چه چیزی میتوانند در این فیلم ببینند؟
کلپتون: در انتهای این تونل نور هست. برای من خیلی سخت است که تا آخر فیلم را ببینم چون سختیهای زندگیام را خیلی مفصل نشان میدهد. و به نظرم خیلی مهم است که مردم ببینند در انتها یک پایان خوش وجود دارد، چیزی مثل رستگاری. اگر برای تماشا میروید خودتان را برای یک سفر دشوار آماده کنید.
تو در طول عمر حرفهایات با هنرمندان زیادی همکاری کردهای. الان سال ۲۰۱۸ است. امسال چه کارهایی در پیش داری؟
کلپتون: من همچنان به کار ادامه خواهم داد. چند برنامه در نوبت دارم. در جولای یک اجرا در هایدپارک دارم و تنها چیزی که کمی نگرانم میکند این است که در دهۀ هشتم زندگیام هستم و دارم شنواییام را از دست میدهم. گوشهایم وزوز میکند،… اما امیدوارم مردم بهخاطر چیزی بیش از کنجکاویشان نسبت به شخص من بیایند و اجراها را ببینند… این برای خودم هم تعجبآور است که هنوز اینجا هستم…
دیدگاه شما