عالی بود، سپاس
رسانه نوا – بخشی از مقدمهی منتقد پیچفورک در گفتوگو با برایان انو: وقتی قرار باشد برایان انو را در استودیوی شخصیاش در محلهی ناتینگ هیلِ لندن ملاقات کنید چیزهای زیادی برای جلب توجه شما وجود دارد. طبقههایی که زیر کتابها و آلبومها خم شدهاند، راهپلهای که به سمت ستونها پیچ خورده و بالا رفته است و آشپزخانهای با یک میز پر از نوشیدنیهای رنگارنگ که گویی برای یک مهمانی تدارک دیده شدهاند. او مقابل مانیتور کامپیوتر ایستاده و با صدای بلند به گلچینی از اپراهای باروک گوش میکند. نورگیرهای سقفی بزرگ فضای محاصره شده با دیوار را با نور طبیعی روشن میکنند و در ورودیِ گشاده منظرهی فوقالعادهای را از اتاقی که هنرمند در آن موسیقی خلق میکند نمایان میسازد. دو جعبهی نور درخشنده (با چهار فوت ارتفاع و بهای ۳۵ هزار پوند برای هر قطعه) که آثاری از مجموعهی «نور و موسیقیِ» انو هستند به رنگهای پاستلی و به شکل بلوکهایی از شربتهای میوهای یخی که در حال آب شدن هستند به چشم میخورند.
اینجا جایی است که انو بیش از ۲۲ سال هرشب اوقات خود را میگذراند. یکی از جزئیات جالبی که در این فضا وجود دارد وسیلهای است که انو برای یادداشتبرداری استفاده میکند او با مداد روی آلومینیوم خارجی مکبوکش نتهای کوچک بر میدارد. وقتی برای گفتگو مینشینیم، کامپیوتر بین او و من قرار گرفته و پر است از خطخطیها و طرحهایی که شکل گرافیتی به خود گرفته است…
عادتهای شما در استودیو هنگام کار وقتی اثری مثل Reflection را میسازید چیست؟
برایان انو: من معمولا عصرها اینجا کار میکنم. عصرها اینجا احساس آرامش دارم. من همه جا اسپیکر دارم برای همین همهجا میتوانم صدای سه بعدی بشنوم. معمولا یا یک چیز خیلی ساده شروع میکنم مثل چندتایی ملودی که روی هم قرار گرفتهاند و بعد به استودیو میآیم و کارهایم را شروع میکنم مثل ایمیل زدن و نوشتن و هر کار دیگری که باید انجام دهم. بنابراین وقتی دارم به این صداها گوش میکنم با خودم میگویم جالب میشود اگر هارمونیکهای بیشتری اینجا داشته باشم. بنابراین چند دقیقهای را روی آن کار میکنم و بعد میگذارم همینطور پخش شود. گاهی این تمامی اتفاقی است که میافتد و من هم به کارهای خودم و ایمیلهایم میرسم و بعد هم به خانه میروم. اما اوقاتی هم هست که آنچه پخش میشود صدای یک قطعهی موسیقی را میدهد. آن وقت است که کار کردن روی آن را آغاز میکنم.
همیشه سعی میکنم بین درست کردن این قطعات امبینت و گوش دادن به آنها تعادل را برقرار کنم. اگر آدم همیشه فقط در حال و هوای ساختن باشد زیادی میسازد. در واقع این را همان اوایل زمانی که شروع به ساختن این نوع موسیقی کردم کشف کردم. آن زمانها که قاعدتا روی نوار کاست هم ضبط میکردم چیزی میساختم و بعد احساس میکردم اگر با نصف سرعت پخشش کنم به لحاظ دراماتیک پیشرفت میکند. یک دلیل، تغییر رنگ صوتیای است که شما به دست میآورید؛ چیزی که ساختهاید به یکباره نرم و کمرنگ میشود. اما دلیل بعدی این است که چیز خیلی کمتری از آنچه شما فکر میکنید در هر واحد زمانی در حال رخ دادن است. این درسی بود که گرفتم. شما به عنوان سازنده متمایل هستید زیادی از این قطعات بسازید چون مدام اینجا هستید، بین این همه ابزار و به طور مداوم این اصوات را در کنار هم قرار میدهید اما به عنوان شنونده دوست دارید خیلی کمتر بشنوید.
راه دیگری که از طریق آن خود را به سمت مینیمالیسم سوق میدهم این است که آخر هر روز به کاری که آن روز انجام دادهام فکر کنم؛ به این ترتیب که با خود میگویم «بسیار خب حالا میکسی از اینها برای موسیقی یک فیلم میسازم.» به محض اینکه شما به چیزی مثل موسیقی فیلم فکر میکنید در واقع دارید به چیزی که پشت صحنهی اصلی است فکر میکنید نه خود داستان اصلی. من با خودم فکر میکنم «زمان و مکان این قطعه چیست؟ مثلا یک بعد از ظهر است، یک رودخانه، انگورها روی آب خم شدهاند» خلاصه تصویری در ذهن من شکل میگیرد. آنوقت ساختنِ یک نسخهی مینیمال از آنچه دارم برایم بسیار آسان میشود. این به نوعی دیسیپلین است. چون مسیر اصلی برای آدم، وقتی این همه ابزار ساختن صدا در اختیار دارد، بیشتر و بیشتر ساختن است اما مسیری که دیسیپلین پیش روی شما میگذارد به شما میگوید: «حداقلِ مقداری که میتوانی نگه داری چقدر است».
شما اقدام یا تلاش برای نوشتن را با نوشتن یکی میگیرید؟
درست است. من این را درک کردهام که وقتی آدم در حال ساخت است آدم کاملا متفاوتی است از زمانی که درحال گوش کردن است. غالب اوقات به همین خاطر از استودیو بیرون میروم تا به چیزهای دیگری گوش کنم. خیلیها وقتی در حال ساختن موسیقی هستند اصلا استودیو را ترک نمیکنند به همین خاطر تمام مدت در همان حال و هوای ساختن هستند و مدام چیزی اضافه میکنند و اضافه میکنند. وقتی شما در آن اتاق هستید این کار درست به نظر میرسد اما وقتی بیرون میروید تازه چیزهایی را که دوست دارید میشنوید.
با توجه به طبیعت نامحدود بودنِ پروژهی ریفلکشن آیا انتخاب ۴۵ دقیقه قطعه برای درست کردن آلبوم سخت بود؟
بله. به انجام رساندن آن پروژه واقعا جالب بود. وقتی قرار است آن را به عنوان قطعهای که قرار نیست ماندگار باشد ببینید کاملا ملاحظات متفاوتی خواهید داشت. در این حالت وقتی چیز غیرطبیعی یا چیزی که نسبت به آن شک دارید در قطعه باشد با خود فکر میکنید خب اشکالی ندارد این هم بخشی از طبیعت این قطعه است و به زودی آن را پشت سر خواهیم گذاشت و به جاهای دیگری میرسیم. اما وقتی شما به پروژه به عنوان یک آلبوم نگاه میکنید، که مردم قرار است بارها و بارها به آن گوش کنند چه فلسفهای به کار میگیرید؟ آیا مدت زمان آن را همینطور تصادفی انتخاب میکنید؟ میشود این کار را هم کرد. چندتایی از قطعات را کنار هم میچینید و آلبوم را خلق میکنید؟ آیا همین است؟ اینها سوالات فلسفی جالبی هستند که شما باید از خودتان بپرسید.
شما چه رویکردی را دنبال میکنید؟
یک رویکرد دوگانه را. من یازده قطعهی تولید شده را که هرکدام به اندازهی طول آلبومی که میخواستم بود روی آیتیونز ریختم و شب در حالیکه به کارهای دیگر میرسیدم به صورت نامنظم به آنها گوش میدادم. هنگام گوش دادنِ بعضی ازآنها با خودم فکر میکردم «این قطعهی زیبایی بود، مخصوصا نیمهی دومش را خیلی دوست داشتم» و اینها را برای خودم یادداشت میکردم. چند شب این کار را تکرار کردم. دو قطعه بودند که خیلی دوستشان داشتم در یکی از آنها ۴۰ دقیقه عالی بود و در دیگری ۲۵ دقیقهی اول پس با خودم فکر کردم «اینجا مثل استودیو است و من دارم یک آلبوم میسازم. آنها را کنار هم میگذارم! من اجازه این کار را دارم! این تقلب نیست.» مثل لحظهی تولد راکان رول بود. پیدا کردن جایی که بتوانم آن دو را به هم بچسبانم کمی حقهبازی بود اما نتیجه دو قطعهای شد که کاملا کنار هم نشستند.
من متوجه شدم به اپلیکیشن به شکل متفاوتی از خود آلبوم گوش میکنم. مثلا ممکن است چیزی بشنوم و ذهنم معنایی را بر آن بار کند اما بعد یادم میآمد که حتما این معنی تصادفی است و لزوما بر آن سوار نمیشود.
بسیار جالب است، نیست؟ به اعتقاد من، همگیِ ما که با موسیقیِ ضبطشده بزرگ شدهایم فراموش کردهایم که تا همین ۱۲۰ سال پیش تجربیات غیر ماندگار تنها دستآورد بشر در موسیقی بود. خاطرم هست یک بار مطلبی خواندم دربارهی یکی از طرفداران سفت و سخت بتهون (پیش از دورهای که ضبط موسیقی امکانپذیر شود) که در سن ۸۶ سالگی بزرگترین دستآورد زندگیاش آن بود که شش بار سمفونی شماره ۵ را شنیده است. این فوقالعاده است. آنها در طول سالیان دراز اجرا میشدند بنابراین هیچ راهی وجود نداشت که بتوان اجراها را به درستی ودقت مقایسه کرد.
تمام تجربیات موسیقایی ما بر امکان تکرار آنها و قابل حمل بودن آنها استوار است بنابراین شما میتوانید موسیقی را هرجا که میخواهید با خود ببرید و موشکافانه آن را بررسی کنید چون تکرار این امکان را به شما میدهد. شما میتوانید بارها و بارها قطعهای را گوش کنید. این مسئله رویکرد کاملا متفاوتی را نسبت به آنچه به لحاظ موسیقایی مجاز است ایجاد میکند. من همیشه میگویم موسیقیِ جزِ مدرن بدون امکانِ ضبط هرگز وجود نمیداشت چون برای ساختن صداهای بداههی معقول نیاز است که آدم بتواند بارها و بارها آنها را بشنود بنابراین همهی آن جزئیاتی که شاید بار اول تصادفی به نظر برسند کمکم با گوش دادن زیاد جای خودشان را پیدا میکنند. شما آنها را پیشبینی میکنید و آنها هم بعد از مدتی درست به نظر میرسند. بنابراین اپلیکیشنها و موسیقی جنریتیو generative music به نوعی از همهی آن تکنولوژی که پیرامون ضبط موسیقی شکل گرفته وام میگیرد و شکل تازهای از موسیقی زنده، غیر ماندگار و غیر قابل تصحیح را خلق میکند. این یک لحظهی تاریخی بزرگ است.
آیا منتشر کردن چنین اثری به جای یک آلبوم که به شکل سنتی «آهنگسازی» شده است کار راحتتری بود؟
بله. فکر میکنم همینطور است. اگر من چیزی مثل Reflection بسازم مردم میدانند که این قطعهای حسابشده و بیغرض است. اما اگر چیزی با صدای خودم ضبط کنم مردم با خود میگویند: «اوه، این صدای خودش است، حتما باید چیز عمیقی دربر داشته باشد». صدای انسان خیلی افشاکننده است و حتما صدای خالق اثر در نظر گرفته میشود مهم نیست که چقدر به مخاطب بگویید این صدای شما نیست. خیلی از خوانندگان تلاش میکنند وقتی میخوانند شخصیتهای مختلفی را امتحان کنند. این در واقع خود واقعیشان نیست. درست مثل این است که کسی یک نمایشنامه بنویسد. نویسنده شخصیت داخل نمایشنامه نیست او شخصیتهای مختلف را خلق میکند و بعد به تماشا مینشیند تا ببیند چطور عمل و رفتار میکنند. فکر میکنم دیوید برن این کار را میکند، دیوید بوی هم زیاد این کار را میکرد. آنها با خود میگویند «دلم میخواهد این شخصیت چطور باشد؟» اما مردم همیشه اثر شما را به شکل اتوبیوگرافی میخوانند. بنابراین بله، در اثری که صدای شما در آن استفاده شده ضرورتا ایگوی بیشتری وجود دارد. حتی اگر تلاش کرده باشید صدایتان را از خودتان کاملا جدا کنید باز هم مردم میگویند: «ممم، برایان خیلی خوشحال به نظر نمیرسد»
عالی بود، سپاس
دیدگاه شما