سپاس
رسانه نوا – گاردین اخیرا گفتگوی کوتاهی از آزی آزبورن را با حذف سوالات و مشخص کردن سرفصلهای صحبتهای آزبورن منتشر کرد که در ادامه ترجمۀ آن را میخوانید.
این گفتگو توسط جیمز مکماهون تهیه شده است.
خیلی خوشحالم که الکل را کنار گذاشتم. یک وقتی بود که باورم نمیشد حتی یک روز هم بدون آن سر کنم. من حقیقتا به آن معتاد بودم. دورهای که الکل مصرف میکردم اگر مثلا فراری یا چیز دیگری میخریدم شارون (همسر آزی) حتما از شرش خلاص میشد تا کار احمقانهای دست خودم ندهم.
در کودکی همیشه از این میترسیدم که پدر و مادرم را از دست بدهم. عادت داشتم همیشه این بازی را با خودم بکنم؛ در مسیر میدویدم و اگر به مانعی در پیادهرو برخورد میکردم برایم این معنی را داشت که اتفاق بدی برای پدرمادرم میافتد.
دوست دارم با کارهایی که در بلک سبت کردم به خاطر آورده شوم. به موسیقی بلک سبت افتخار میکنم. اگر بخواهم صادقانه بگویم همینکه به خاطر آورده شوم برایم دستیافت بزرگی است. میدانی، من اهل استونِ بیرمنگام هستم. در مناطق بمبگذاری شده بازی میکردم. معمولا خیلی به آنجا نمیروم اما یک بار به خاطر یک برنامۀ بیبیسی این کار را کردم. مردی در خانهای که من در آن بزرگ شده بودم زندگی میکرد. آنها از مردم ۲۰۰ پوند بابت اینکه در اتاقخواب من بخوابند پول میگرفتند.
تصمیمگیری نقطۀ قوتم نیست. واقعا با تصمیمگیری مشکل دارم. [گفتگویی را بازگو میکند] «آزی، قرمز را میخواهی یا سیاه را؟ «آه نمیدانم خودت انتخاب کن.»
فکر میکردم دارم میمیرم وقتی پل مککارتنی را دیدم. بیتلز گروه محبوبم است. آنها دلیل ورود من به دنیای موسیقی هستند و او [مککارتنی] آدم دوستداشتنیای است. بعضیها شاید بگویند نیست اما برای من اهمیتی ندارد. برای من دوستداشتنی بوده است.
دیوانگی است که کسی فکر کند من با شیطان رفیقم چون خیلی از این جور چیزها میترسم. من خیلی خرافاتی هستم و خیلی باید تلاش کنم نباشم وگرنه از خانه بیرون نمیروم.
میدانی از چه چیز میترسم… موش. آنها بیماریهای زیادی دارند که ما درمانشان را نمیدانیم. از جنگ هم خیلی میترسم. خیلی خوشحالم که بعد از جنگ به دنیا آمدم. اما این روزها مثل این است که هر روز یک جنگی هست. این اصلا خوب نیست.
من کمی منفیبافم. اگر بیدار شوم و برآمدگیای روی گردنم ببینم فقط به این فکر نمیکنم که: «یک برآمدگی روی گردنم درآمده.» فکر میکنم دارم میمیرم. مشکل اینجاست که همیشه فکر میکنم از دکترها بیشتر میفهمم.
دلم میخواهد روزی به انگلستان برگردم. آبوهوا اینجا عالی است اما اینکه داخل زندگی مزخرف لس آنجلس گیر کنی خیلی ساده اتفاق میافتد. همۀ روزنامهها مینویسند که من مریضم. شرتان را کم کنید! روی صحفحۀ اول نشنال اینکوارر عکسم را میاندازند و مثلا مینویسند: «آزی دارد میمیرد، آخرین چیزی که گفت” اوووق” بود.»
سختترین چیز درمورد پیر شدن این است که همۀ دوستان خوبم را از دست دادهام. مشکل اصلی این است که اصلا یادم نیست ۷۰ سالم است [ازبرن ۶۹ سالش است]. واقعا نمیدانم آدمهای ۷۰ ساله چه کار باید بکنند. به همین خاطر کار خودم را انجام میدهم.
سپاس
دیدگاه شما