یه شب بارونى ، یه شهر و مردمش ، گفتن بارونه نمیشه ، منم گفتم باشه ، بعد دوسه ساعت گفتن ، مردم با عشقش زیر بارون نشستن ، میاى ؟
گفتم : میشه جواب این بزرگیو با نیومدن داد ؟
و رفتم ، دیدم واقعا نشستن ، با کلى بزرگى و عشق ، حتى با وجود سم پاشیهاى میکروفون بدستا .. رسیدم روى صحنه ، دلم نیومد زیر چتر بخونم … رفتم زیر بارون و خیس شدم هم از بارون هم از عشق ….
به داشتن این مردم ، ستاره دارم رو دوشم تا اخر عمر هـر کارى کنم کمه …
اما دلم گرفته بود از دل گرفتگى مردم سیل زده ام ، با بغض خوندم و فهمیدن …
نه قیدم عدد و رقمه نه قیدم هاى و هوى … فقط بنده عشقم و از هر دو جهـان ازادم .
خلاصه که جاى عاشقایی که نبودن رو عاشقاى زیر بارون با همصدایى پر کردن ….
اصفهـان همیشه جانم …
دیدگاه شما