بنده مهدی سلحشور شب نیمه شعبان سال ۱۳۵۰ در خانواده ای مذهبی در محله امامزاده حسن جنوب تهران به دنیا آمدم.
اواخر رمضان همان سال از محله امام زاده حسن به خیابان هاشمی تهران اسباب کشی کردیم و تا امروز خانه پدریمان در آنجاست.
سال اول دبستانم مصادف شد با پیروزی انقلاب اسلامی.
از سال دوم دبستان، تقریباً فعالیت های هنریم را از حضور در گروه سرود مدرسه و تک خوانی شروع کردم. و سپس از سال ۵۸ در مسجد علی اکبر که روبروی منزلمان بود فعال شدم.
تا سال ۱۳۶۳ در گروه سرود و گروه تئاتر مسجد فعال بودم. به دلیل آنکه سنم به حد قانونی نرسیده بود و اهالی مسجد و محله هم این را می دانستند، نمی توانستم از آنجا به جبهه بروم، لذا به مسجد سیدالشهدا در انتهای خیابان دامپزشکی که نزدیک مدرسه ام و دور از خانه بود، رفتم و در آنجا فعال شدم تا زمینه های حضور در جبهه برایم فراهم شود.
اوایل سال ۶۵ بود که توانستم مجوز اعزام به جبهه را از پایگاه مقداد تهران کسب کنم و برای آموزش به کردستان اعزام شدم.
پس از مدتی که در زمان عملیات کربلای ۵ در تیپ ۱۱۰ خاتم الانبیاء حضور داشتم به لشکر ۱۰سیدالشهدا رفتم و تا قطعنامه در آنجا بودم.
دوم راهنمایی و اول نظری را در جبهه خواندم.
مداحی را به صورت جدی در جبهه ادامه دادم و پس از قطعنامه نیز به دلیل علاقه به دروس حوزوی به قم آمدم و مشغول به تحصیل علوم دینی شدم.
سال اول مدرسه علمیه امام علی(ع) بودم و سپس به مدرسه معصومیه رفتم.
از همان سال اول طلبگی یکی از بزرگترین نعمتهای خدا شامل حالم شد و آن وجود حاج مرتضی آقا تهرانی بود.
قطعا اگر حاج آقا تهرانی نبودند شاید وضعیت بنده خیلی عوض می شد.
بسیار در زندگی شخصی و طلبگی خود مدیون ایشان هستم.
در حوزه دروس سطح را تمام کردم و پس از آن نیز به تحصیل درس خارج فقه مشغول شدم.
بعد از قطعنامه هم درگیری های کردستان که ادامه داشت، تا سال ۷۵ ما ارتباطمون با جبهه قطع نشده بود.
تابستانها، ایام فصل کاری که می شد، ۳-۴ ماه می رفتیم کردستان کار تبلیغی و رزمی انجام میدادیم.
با یگان ها جلو می رفتیم ، با ضد انقلاب درگیر می شدیم تا سال ۷۴-۷۵٫ در همان سالها با حاج احمد رادان آشنا شدم، بعد با حاج حمزه فلاح که الان فرمانده سپاه کردستان هستند و حاج بهرام حسینی که در همین اواخر جانشین عملیات نیروی زمینی بود.
تا سال ۷۵ سپاه کردستان وجنوب غرب با فرماندهی حاج احمد کاظمی بودم که در همان سالها قائله ی کردستان را جمع و جور کرد.
سال ۷۵ که از جبهه کردستان برگشتم ازدواج کردم. در دوران عقدمان هم یک ماه رفتم سوریه و پس از آن توفیق زیارت حج تمتع نصیبم شد.
اوایل ازدواجم چند سالی به سختی زندگی کردیم، وضعیت شهریه ناچیز طلبگی بود ومستأجری.
تا این که پدرم یک طبقۀخانۀ تهران را به اسمم کرد و با آن در سال ۷۸ یک خانه در خیابان شهید کلهری قم تهیه کردیم و پس از چند سال با فروختن آن توانستم به صورت قسطی منزلی که الان در مستقر هستم را بخرم.
علی اکبر و علی اصغر را ۲۲ دی ۷۸ خدا به ما داد امسال ۱۵ساله می شوند و هر دو قصد دارند که طلبه شوند. معصومه هم سال ۸۹به دنیا آمد.
یک ماه بعد از تولد پسرانم، پدرم به رحمت خدا رفت. شکر خدا هنوز مادرم در قید حیات است. پدرم آدم عجیبی بود، یک روستایی ساده و بی سواد، هیچ ادعایی هم نداشت.
هیچ وقت یاد ندارم که قبل از اذان سجاده ش را پهن نکرده باشد. می نشست ذکر می گفت. بارها بنده را برای ادامه مداحی اهل بیت تشویق می کرد. همان سال ۷۸ بود که راه کربلا باز و توفیق زیارت امام حسین نصیبم شد.
پدرم مریض بود و زمانی که از زیارت برگشتم به من گفت خیلی دوست داشتم به کربلا می رفتم اما توفیق نشد.
آخر هم به رحمت خدا رفت و کربلا را ندید. زندگی را مدیون دعاهای پدر و مادرم هستم.
دیدگاه شما